خاکستر
ـــــــــــــــــــــــــــ
تـو بر من آمــدي روزي که با من
غـم بي هـمـدمي بيــداد مي کـرد
غـم نامــردمان مي سوخت جانـم
دل از نامــردمي فـريــاد مي کــرد
تو بودي تا که با من عشــق باشد
همان عشــقي که شد بود و نبودم
همان عشقي که سازد اين جهان را
همين عشقي که سـوزد تار و پودم
تو ماندي تا که با دستـان کوچـک
برايـــم کلـبــه اي از گل بســازي
براي مـــن پــنـــاه روح بـاشـــي
ز من تا مـرز هسـتي پـل بســازي
تو رفــتي تا که از خـــون دل من
هـزاران شعـر بر دفـتـر نـشـيـنــد
هـزاران اشـک بـر قـلـبـم بـبــارم
که تا آتـش به خاکسـتر نـشيـنـد
April 1989 , San Francisco
0 Ú©Ùا٠:
Post a Comment
باز گشت ب٠ØرÙÙ >>