Saturday, February 12, 2005

خاکستر
ـــــــــــــــــــــــــــ
تـو بر من آمــدي روزي که با من
غـم بي هـمـدمي بيــداد مي کـرد
غـم نامــردمان مي سوخت جانـم
دل از نامــردمي فـريــاد مي کــرد

تو بودي تا که با من عشــق باشد
همان عشــقي که شد بود و نبودم
همان عشقي که سازد اين جهان را
همين عشقي که سـوزد تار و پودم

تو ماندي تا که با دستـان کوچـک
برايـــم کلـبــه اي از گل بســازي
براي مـــن پــنـــاه روح بـاشـــي
ز من تا مـرز هسـتي پـل بســازي

تو رفــتي تا که از خـــون دل من
هـزاران شعـر بر دفـتـر نـشـيـنــد
هـزاران اشـک بـر قـلـبـم بـبــارم
که تا آتـش به خاکسـتر نـشيـنـد
April 1989 , San Francisco