Saturday, February 12, 2005

نــبــرد عـشــق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخـر ايـن "قـصـه" را ما از ازل پـرداختـيـم
قـصـه گـو" بـوديـم اما قـصـه را نشـناختيـم

هر چه خود را سخت ترديديم درچشمان خود
ديدي آخر ما به چشـم او چه آسـان باختيـم

آن سري را کـزغـرورهمـساية خـورشيـد بود
پيش مهتاب رخـش چون سايه اي انداختـيم

نـرد عشقـش باخـتيم و در نـبـرد عـشـق او
بيـشتر بازنده بوديـم ، پيـشتر چـون تاختـيم

ديدي آخر لشکرعشقش به هشياري شکست
هر چـه پيـرامـون دل ديـوار حـاشـا ساختـيم

تا ابـد در بازي عشقـش چنـان بازيــچـه ايـم
آخـر اين "قـصـه" گر چـه از ازل پرداختـيم
مهر 82 پلور