Friday, January 24, 2003

ديـــــــــــو “ خـــــــــود ”
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نازنين ، اي پرخرد ، اي هوشيار
دل به دريـــاي خــردمنــدي سـپار

فكـر خود را بسته اي در حلقه ها
مي رســــي از ابتــد ا تا مـبتـــدا

چـرخ در اين دايـره تا كي زني
از خود اين تـرديد كي دور افـكني

ديو ترس و خواري و افسـردگي
شك و بيم و زاري و دــــمردگــي

در درون خويش تا كـي پـروري
تا كي اش بخشي ســرير سروري

نازنين ، بر پاي خود چون ايستي
ديو خود بيني كه جـز خود نيستي

با اميـد بخـت باز و عمــــر خوش
نازنيـن ، اين ديــو را در خود بكش

خود برون آي از خود و درخود نگر
بر درونــت كن نگــــــــاهي تازه تر

تازه كن حال و هواي اين روان
شخم زن بر اين زمـين سخــت جان

مزرعه آماده كن از بهـر كشـت
تشنه اش گـــردان به باران بهشـت

هـم هرس كن باغ را از هرزها
هم شكن در خود حــدود و مـرزها

خود بگستـر ديــده ات را دامــنه
پاي از اين دايــــره بيـــرون بــنـه

ميشكـــــن ديـــوارهاي كهـــنه را
صيــــــقلي ده سينــــة آئينـــــــه را

زير و رو كن ، پاره كن ، درهم شكن
"من" چه باشد؟ بگذر از تكرار "من"

“من”چو از من رفت،خود بيخود شود
جان : سليـمان و روان : هـدهد شود

تا كه از خود آمـدي بيرون ، نگار
اين"من" و"خود" را نهادي چون كنار

چشم بگـــشا و جهــاني تــازه بيـن
عشــق پرشـور و پر از آوازه بين

August 1997 Los Ahgeles